مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

رمضان ۹۵

نماز و روزه هاتون قبول امسال منم روزه کله گنجشکی گرفتم البته در خواب اخه ساعت خوابم بهم ریخته دیگه با بابا و مامان سحری میخورم بعدهم که میخوابم ظهر با اذان ظهری بیدار مشمو دیگه صبحانه که میخورم انگار افطارمه و دیگه ظهرم نه خودم میخوابم و نه میذارم کسی بخوابه    دیگه اینکه کلاس نقاشیم تو ماه رمضون افتاده شبا بعد از افطار و کلی هم رنگامیزی کردنم پیشرفت کرده و با شوق و ذوق کتابای رنگامیزی رو رنگ میکنم
22 خرداد 1395

وابستگي شديد

از موقعي كه مامان فقط يه شب منو تنها گذاشت رفت براي كارش شيراز بهش خيلي وابسته شدم حتي شبا هم بهش ميچسبم و گاهي ازش ميخوام كه دستام رو بگيره تا خوابم ببره و اين مامان رو خيلي نگران كرده حتي چند شب ژيش كه تولد مهلا رفته بوديم خونه عمه من حاضر نبودم برم ژيش بچه ها تو اتاق بازي كنم و مرتب ميومدم چك ميكردم ببينم مامان هست يا نه ديشب هم كه رفته بودم پارك حاضر نبودم برم سوار وسايل بازي بشم اونم مني كه هميشه ديوونه پارك بودم يه بار كه مامان باهام اومد بالاي سرسره و من اومدم پايين تا رسيدم پايين گريه كه مامان كو مامان كجا رفت ديگه فقط با مامان بازي كردم و در صورتي سوار وسايل ميشدم كه مامان كنارم وايساده باشه خدا كنه اين گذرا باشه آخه ذهن مامان رو...
16 خرداد 1395

اواخر اردیبهشت 95

اواخر هفته پیش بازم رفتیم عروسی. عروسی دختر عمه مامان بود. شب اول که حنا بندون بود من و مامان و مامان جون و ارمغان رفتیم. مراسم با لباس محلی و با دستمال بازی بود منم دو تا دستمال گرفتم و یه خورده با ارمغان رقصیدم. آخر مراسم که صدای آهنگ رو یه دفعه زیاد کردن ارمغان ترسید و گریه کرد مامان جون فکر کرد جیش داره اومد بغلش کنه ببره دستشویی که تو راهش خیلی همه چی ریخته بودن و یهو مامان با مامان جون افتادن یه بچه هم همون جا خوابیده بود مامان بلند شد بره ببینه چی شد منم پشتش رفتم و منم افتادم رو بچه. خلاصه اوضاعی بود برای همین زود برگشتیم تو ماشین هم با ارمغان کلی خندیدیم و مرتب میگفتیم افتادیم رو سر بچه مردم می خندیدیم. فرداش هم مراسم تو سالن بود...
1 خرداد 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد